چند رد پا از من

یادداشت های شخصی سید وحید سمنانی

چند رد پا از من

یادداشت های شخصی سید وحید سمنانی

چند رد پا از من
بیت هفته

93/01/16

با بهار آمد، اتفاق افتاد

‏ آمدی که شبیه رفتن بود!

..::آرشیو بیت‏های هفتگی ::..

۲۶ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

دریا

    قنداقه را برداشت و بوسید دریا را

    می دید توی آینه، تقدیر فردا را

    می دید یک سو سنگ ها با کفر می رقصند

    می دید حتی رود هم گم کرده دریا را

    می دید اما سال هایی را که دیگر نیست

    پنجاه سال بعد را ... اندوه فردا را

    ***

     صفین هم در کربلا تکرار خواهد کرد

    تاریخ هم تغییر خواهد داد دنیا را

    قرآن به روی نیزه در صفین حجت بود!

    در کربلا اما کسی نشنید سرها را

    آن روز مولا مهر را با آب معنا کرد

    در کربلا اما چه باید گفت آنها را؟

    آنهاکه حتی آب را از ... آه! دلتنگم

    دلتنگ طفلی که پریشان کرد دنیا را

    پایان سرخی داری و حتی علی هم نیست

    تا جور دیگر حل کند طرح معما را 

    ***

    در دست ابراهیم خنجر مکث کرد اما 

    می خواست غرق خون ذبیح الله زهرا را 

    ***

    مادر تماشا ریخت و لبخند جاری شد

    می دید پشت مرگ طفل آغاز زیبا را 

    زیباتر از این چیست آخر اینکه فرزندش

    دریا کند با خون خود آیین بابا را؟


کربلا
  • سید وحید سمنانی

روی درخت سیب از پرهیز بیزارم

هرچند از حس خدایی نیز بیزارم

تا مردمان چشم من از نسل باران‌اند

از ابر- از این چک چک یکریز- بیزارم

از فرصت پرواز من مشت پری باقی‌ست

از میله‌ها، از این همه پرهیز بیزارم

درگوش حتی سنگ فریادم نمی‌پیچد

از پنبه‌ها آری، درشت و ریز، بیزارم

ماه تمامم! تا تو تا قونیه خواهم رفت

شمسم که از تاریکی تبریز بیزارم

***

پلکی برقص و چشم‌هایت را بهاری کن

از باغ‌های لال از پاییز بیزارم


  • سید وحید سمنانی
باز شد پنجر‌ه‌‏اى سمت زمستان، در باد
 فصل سرما شد و  پایان درختان در باد


گردباد غزلى در نفسم مى‏‌پیچد
 باید از بال بگویم که چه آسان در باد ...


آسمان بود و کبوتر، و قفس پشت قفس
 پرچم تشنگى و خیمه، هراسان در باد


دستى از شطّ عطش آینه برداشت، شکست
 تا بماند نفس روشن انسان در باد


آسمان هم نتوانست که جارى باشد
سرخ شد، شرم شد از کشتة باران در باد 


فصل پروازِ ابابیل که تکرار نشد 
نبض تاریخ رها ماند پشیمان در باد 

***
دفتر قافله از داغ شکفتن پر شد 
تا چهل بار ورق خورد پریشان در باد

  • سید وحید سمنانی

باران بزن بر شانه‌هایم هیچ دستی نیست

غیر از «فنا» روی سر من چتر «هستی» نیست


برخاستم از سفره ی دلتنگی دنیا

برخاستم آن‌گونه که جای نشستی نیست


دل‌کنده‌ام از هر چه... حتی از خودم، آری!

رودم؛ که کوهم نیز شوق پایبستی نیست


ساقی! مجال تازه‌ای از عشق می‌خواهم

پشت خراب‌آباد این هشیار مستی نیست


ای روزگار! ای سنگی جاری! مرا بشکن

در وسعت آیینه مفهوم شکستی نیست

***

تنهایی‌ام را هیچکس پر پر نخواهد کرد

باران! بزن بر شانه‌هایم هیچ دستی نیست

باران

  • سید وحید سمنانی

میان فرصت دیوار و مرگ منظره‌ها 

چه طرف بسته‌ام از پلک باز پنجره‌ها؟

قفس سروده‌ی بلبل چقدر دلگیر است 

خوشا ترانه‌ی بی‌پرده مثل زنجره‌ها 

از ارتفاع تو گفتن برای ما سخت است 

برای ما که نشستیم روی سرسره‌ها 

چقدر فاصله داریم تا تو، تا باور

که سحر مانده بادیم و رقص فرفره‌ها 

بخواه بغض غزل‌ها تو را صدا بزند 

بخواه سرمه بپاشند روی حنجره‌ها 

کنار کار و سحر ندبه نیز تعطیل است 

عجب حکایت تلخی است قفل کرکره‌ها

تو می‌رسی ولی از نور، کوله بارت نور

و می ‌هی شب بی‌ماه را به خاطره‌ها 


  • سید وحید سمنانی

نشانده‌ام وسط روز تار ماهم را 

که بشکند به نگاهی شب سیاهم را 

سپرده ماه به تقویم روشنایی‌ها 

به صبح خاطره شب‌های سال و ماهم را 

چگونه چشم من آیا تو را صدا نزند؟

که عاشقانه گلو می‌دهی نگاهم را 

بخواه سمت رسیدن چراغ بردارم

بریده‌ام به نگاه تو راه و چاهم را 

که بی‌نگاه تو گلدان خانه پاییز است

تو پلک می‌زنی اما گل و گیاهم را 

دچار جاذبه تقدیر سیب معلوم است 

به کهربایی عشق تو داده کاهم را 

تو ماه بیت منی! خانه با تو زیبا شد

وگرنه چادر شب خیمه‌ای است آهم را 


  • سید وحید سمنانی

به نور چشمم؛ دخترم روژین

عیدانه

برگ تقویم تازه شد اما در شگفتم بهار پیدا نیست

من گمم در بهار بی‌لبخند، یا که لبخند سهم لب‌ها نیست؟

ابروی ابرها گره خورده، پلک خورشید لمس و افسرده

شب مدام است و روز پژمرده، هیچ شوقی برای فردا نیست

لکنتی کهنه در گلو مانده‌ست، ارغوان نشسته در گُل را

برگ‌ها لال مانده‌اند، آیا شاخة خون گرفته گویا نیست؟

مثل افسانه‌های وارونه هیچکس راوی خودش نشده‌ست

چشم شیرین دچار مجنون است غیر خسرو اسیر لیلا نیست!

***

دخترم! سال‌های پیش از این، می‌َشد از گل به تازگی برسی

دوست دارم دوباره... اما نه! دوست دارم دوباره... اما نیست_

شور و حالی که بی‌گمان بوزم، ‌سمت فردای سبز فروردین

سمت ای کاش‌های دور از دست، سمت آن روزها که رویا نیست

سمت آن روز‌ها که رویا شد، ‌پشت شب‌های بی‌طلوع... ای خوب!

بگذر از شرح حال کابوسم، جای تشریح یا که حاشا نیست

زندگی اتفاق میمونی‌ست، زشت و زیبا لطیفه‌ای جدی

کاش سهم تو زشتی‌اش نشود، سهم من هرچه هست زیبا نیست

لیلی رودهای مجنون باش، تا به دریا عنایتی نشود

مقصد رودهای دیوانه، جز خزیدن به سمت صحرا نیست

کوله‌بار شتاب را بردار، تا به خورشید بی‌گمان برسی

صبح وقتی دروغ می‌گوید لایق ماندن و تماشا نیست

عیدانه

  • سید وحید سمنانی

این غزل را که رنگ و بوی غزل برادر عزیزم مبین اردستانی را دارد به خود او تقدیم می‌کنم...


باران گرفت نم‌نم و نو شد نوای تو 

دست خیال می‌بردم پا به پای تو 

گل کرد ذوق چتر و دلش باز تر شد و...

چک‌چک نوشت با نت باران برای تو 

پژواک گام و کوچه و باران شنیدنی‌ست

زیباتر از ترانه‏ ی این‌ها صدای تو 

یادش بخیر! شنبه ی عشقی که جمعه شد

تقویم دم گرفت مرا در عزای تو 

مفعول و فاعلات و دلت را شکست شعر

سنگی شدم به آینه ی های‌های تو 

باران پس از تو چتر مرا لال‌لال خواست

چتری شکسته‌ام که ندارد نوای تو 

من شمعی‌ام که بی‌تو مجوز گرفته است

پروانه را عزیز بدارد به جای تو 

***

بی تو چه ابر می‌گذرد روزهای من

بی‌من چگونه می‌گذرد روزهای تو؟

چتر
  • سید وحید سمنانی

این سوی میله‌ها و جدا فکر می‌کنم

بی‌پنجره به چشم شما فکر می‌کنم

 

گاهی بهار در غزلم گریه می‌کند

گاهی به مرگ چلچله‌ها فکر می‌کنم

 

این آسمان هوای پریدن نمی‌دهد

کز کرده‌ام؛ به بال رها فکر می‌کنم

 

سیب دلم برای شما لک زد و هنوز

 سیبم که سرخ و سر به هوا فکر می‌کنم

 

کاش از شروع جاده مرا خط نمی‌زدی

ای کاش... بگذریم! چرا فکر می‌کنم

 

آخر همیشه تو «تو»یی و من همیشه «من»

بیهوده من به عشق، به «ما» فکر می‌کنم

 

رو کرده‌ام به هر چه و دیوار بود و من

بی‌پنجره به چشم شما فکر می‌کنم


  • سید وحید سمنانی

از راه می‌رسی که مرا شعله‌ور کنی

وقتی که سوختم همه را با خبر کنی


آتش همیشه مرده به ققنوس می‌رسد

من کم می‌آورم که مرا بیشتر کنی


کافی نبود هرچه خدا را صدا زدی؟

وقتش رسیده است دلت را خبر کنی


در ناگهان آبی چشمت که عاشق است

فکری برای این منِ بی بال و پر کنی


دیوارها همیشه به خود فکر می‌کنند

باید که پلک پنجره را بازتر کنی

***

اما تو می‌رسی و سفر با تو می‌رسد 

اما تو می‌رسی که دوباره سفر کنی

غزل 11
  • سید وحید سمنانی