کما
مثل «کما»، مابین مرگ و زندگی... آری
حس بدی دارم، شبیه خواب و بیداری
حس بدی دارم، دلم پرواز میخواهد
یک آبی دلکنده از این چاردیواری
من...کار... مترو...کار... مترو...کار... مترو... من
دلگیرم از این روزهای تلخ و تکراری
دلبستم و دلکندهام بیمزد، با اینکار
نام جدیدی میگذارم روی بیگاری
*
تکلیف «جبر» و «اختیار» از عمر معلوم است
با جبر دنیا آمدی... از مرگ ناچاری
یادش بهخیر! آنروزها بیآرزو بودم
ـ بیآرزو یعنی: زمانی که تو سرشاری ـ
از عشق، از آیینه، از لبخند- بیدلتنگ-
امروز من دلسنگم و آیینه زنگاری
*
با اینهمه جز عشق راهی را نخواهد رفت
فرهاد اگرچه پیش پایش کوه بگذاری
ـ مهرماه هزار و سیصد و نود و دو
- ۱۳ نظر
- ۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۴:۱۴