چند رد پا از من

یادداشت های شخصی سید وحید سمنانی

چند رد پا از من

یادداشت های شخصی سید وحید سمنانی

چند رد پا از من
بیت هفته

93/01/16

با بهار آمد، اتفاق افتاد

‏ آمدی که شبیه رفتن بود!

..::آرشیو بیت‏های هفتگی ::..

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «منتشر نشده» ثبت شده است

میان فرصت دیوار و مرگ منظره‌ها 

چه طرف بسته‌ام از پلک باز پنجره‌ها؟

قفس سروده‌ی بلبل چقدر دلگیر است 

خوشا ترانه‌ی بی‌پرده مثل زنجره‌ها 

از ارتفاع تو گفتن برای ما سخت است 

برای ما که نشستیم روی سرسره‌ها 

چقدر فاصله داریم تا تو، تا باور

که سحر مانده بادیم و رقص فرفره‌ها 

بخواه بغض غزل‌ها تو را صدا بزند 

بخواه سرمه بپاشند روی حنجره‌ها 

کنار کار و سحر ندبه نیز تعطیل است 

عجب حکایت تلخی است قفل کرکره‌ها

تو می‌رسی ولی از نور، کوله بارت نور

و می ‌هی شب بی‌ماه را به خاطره‌ها 


  • سید وحید سمنانی

نشانده‌ام وسط روز تار ماهم را 

که بشکند به نگاهی شب سیاهم را 

سپرده ماه به تقویم روشنایی‌ها 

به صبح خاطره شب‌های سال و ماهم را 

چگونه چشم من آیا تو را صدا نزند؟

که عاشقانه گلو می‌دهی نگاهم را 

بخواه سمت رسیدن چراغ بردارم

بریده‌ام به نگاه تو راه و چاهم را 

که بی‌نگاه تو گلدان خانه پاییز است

تو پلک می‌زنی اما گل و گیاهم را 

دچار جاذبه تقدیر سیب معلوم است 

به کهربایی عشق تو داده کاهم را 

تو ماه بیت منی! خانه با تو زیبا شد

وگرنه چادر شب خیمه‌ای است آهم را 


  • سید وحید سمنانی

رفته بودیم به زنجان، با جمعی از دوستان شاعر، در آنجا یکی از شاعران جوان زنجانی، مرا به اخوانیه‌ای میهمان کرد. ضمن تشکر و آرزوی توفیق برای امیر سلیمانی، بد ندیدم که بعد از مدت‌ها «چند ردپا از من» را به شعری از امیر سلیمانی و عکسی از آن مراسم به روز کنم؛ عکسی که اگرچه پر جمعیت است اما من و امیر را می‌توان در آن پیدا کرد!

 

سفر زنجان 


مرد میدان وحید سمنانی

طول درمان وحید سمنانی

نیست معلوم اهل سمنان است

یا که گیلان وحید سمنانی

کشف او با خلیل عمرانی است

مست پژمان وحید سمنانی

تک مرید کمال ترشیزی

خیس عرفان وحید سمنانی

شوفر کورس خاطرات خفن

دست فرمان وحید سمنانی

خستگی در تنش که می‌ماسد

دود قلیان وحید سمنانی

آه نه او که اهل قلیان نیست

عشق نیسان وحید سمنانی

می‌چکد خون از آن سبیل ترش

بچه تهران وحید سمنانی

می‌شود فتح قله های ادب

با دو گردان وحید سمنانی

انقلاب، آذری، منیریه

پیچ شمران، وحید سمنانی

لشکر شاعران که لامپ صداند

ماه تابان وحید سمنانی

یک دو جا کنگره اگر برود

می‌خرد نان وحید سمنانی

مست شد نیچه از افاضاتش

کرد طوفان وحید سمنانی

مولوی سال‌ها تلمذ کرد

نزد سلطان وحید سمنانی

این غزل را مگر قبول کند

جای تنبان وحید سمنانی

  • سید وحید سمنانی

بهارانه 2

باز نوروز آمد

روز نو اما نیست

از پس سنت ایرانی‌ها

سیب شرم است که از شاخه پیشانی‌ها

سفره را می خندد!

 

 سفره از خود سیر است

کاسه غربتش از فقر پر است

سفره از زردی خود دلگیر است

سبزه در آن دکور است!

شب به تلخندی گفت:

                       «باش صبحی برسد!»

روز اما پی شب باز به تکرار رسید

مثل هر روز و هنوز

پشت لبخند دروغ

از پس شادی بی‌باور حاجی فیروز

***

عید شمعی است که در سفره ما خاموش است

                          کاش صبحی برسد!

حاجی فیروز

  • سید وحید سمنانی

دو سالی می‌شود که مشغول تصحیح دیوان اهلی ترشیزی هستم. اهلی زادة ترشیز است و در عهد تیموریان می‌زیسته. او مانند بسیاری از شاعران هم‌دوره‌اش نزد مردم و حتی ادبیات خوانده‌ها چهره‌ای آشنا نیست. حتی برخی از دوستان به من خرده گرفتند که از بین این همه شاعر پارسی‌گو چرا انگشت انتخاب بر شاعری گذاشتم که به زعم برخی از ادبا در دورة انحطاط شعر فارسی می‌زیسته است.

حقیقت این است که من با آن دوستان هم عقیده نیستم؛ زیرا درباره شعر دوره تیموری و حتی مکتب وقوع تاکنون آن طور که شایسته است تحقیق و تاملی صورت نپذیرفته است و انچه امروز هم مکرر به ان استناد می‌شود سخنان بزرگانی‌ است که تنها دل در گرو سبک عراقی داشته و نهایتا نیم نگاهی عنایت‏ وار هم به سبک خراسانی انداخته اند؛‌ کسانی که حتی سبک هندی را هم خالی از زیبایی دانسته‌اند چه برسد به... بگذریم!

یکسال اخیر عمر ادبی من بی‌اغراق به تحقیق درباره شعر این بازه زمانی سپری شد و شگفتا که تاکنون در میان این همه پژوهش ادبی که در قالب کتاب چاپ شده‌اند جز یکی دو کتاب – مثل شعر فارسی در عهد شاهرخ، تالیف دکتر یارشاطر- هیچ کتابی شعر این دوره را به صورت جدی مورد تفحص قرار نداده است.

-البته این کتاب هم به شعر این دوره روی خوشی نشان نداده و جانبدارانه و یکسونگرانه شعر این دوره را اغاز انحطاط شعر فارسی نامیده است که جای بحث و نقد آن در اینجا نیست-

به هر صورت کار تصحیح و نگارش مقدمة این دیوان رو به پایان است و اگر در انتظار رسیدن نسخه‌های تازه از پاکستان و  رومانی نبودم شاید این کتاب به نمایشگاه امسال می‌رسید.

بنای رسانه‌ای کردن این مطلب را نداشتم اما حالا که این اتفاق افتاده است بهتر دیدم که از طرح جلدی که دوست هنرمندم آقای مهدی جانی‌پور برای این دیوان با ظرافت و دقتی مثال‌زدنی طراحی ‌کرده است رونمایی کرده و توضیح درباره شعر اهلی و زندگی‌اش را به زمانی پس از انتشار دیوان موکول کنم. خداوند را شاکرم که زندگی‌ام را از دوستان خوب و هم‌دل هیچگاه خالی نگذاشته است.

 

جلد کتاب دیوان مولانا کمال الدین اهلی ترشیزی

  • سید وحید سمنانی

بهارانه

صحبت از رفتن و فراموشی‌ست، سهم من در نبود بودن نیست

روی لب‌های زنده فردا، قصه مرده تن من نیست

 

من شبیهم به آخر اسفند، تو ولی از بهار لبریزی

همه در ذوق و شوق آمدنت، هیچ‌کس فکر رفتن من نیست

 

زندگی رود، جاری... اما سرد! من شبیهم به سنگ، بی‌ضربان

می خزم در مسیر ناچاری، در پس رفتنم رسیدن نیست

 

دل من یک پرنده در سینه، قفسه از قفس قفس‌تر و سخت

ضربان نیست... پرپر  پر اوست! گرچه این میله‌ها از آهن نیست

 

گل سوسن برای من بفرست، پرم از شعرهای ناگفته

مست فریاد، لال می‌میرم، روی لب‌هام گرچه سوزن نیست

 

سهمم از زندگی فقط مرگ است، سهمم از یادها فراموشی‌ست

بودنم را چگونه خواهد زیست، روزگارم که جز سترون نیست

***

ردپای مسافرانه من، ساده بر برف اتفاق افتاد

پلک خورشید تا که وا بشود، ردپایی که هست حتما نیست

 

از صدف‌های تازه سرشارم، ‫از شنیدن چقدر بیزارم

گوش ماهی تناقض تلخی‌ست، خلقتش جز برای گفتن نیست!

 

بهارانه

  • سید وحید سمنانی

نه شوق مانده به جانم، نه روح مانده به تن

منم که ریشه زدم در کویر پوسیدن


شبیه باغ درختان سیب در پاییز

چقدر خالی‌ام از اتفاق افتادن


تو در کنار من اما چقدر دور از هم

چقدر فاصله افتاده بین تو تا من!


کبوترانه به شوقت سلام شد نفسم

و پاسخ پر من میله میله تیر...آهن


« تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری»

دل مرا که دهاتی‌ست برده‌ای ای‌زن!


سیاه مشق مرا بامداد خط زده است

سپید خوانی شعر مرا بخوان...(فع لن)
  • سید وحید سمنانی

ای آسمان! به چشم تر من نگاه کن

خورشید مرده، چادر خود را سیاه کن

 

هی خوشه‌خوشه در هیجانم ستاره باش

هی‌ آیه‌آیه پنجره استخاره باش

 

می‌خواهم از غروب بگویم، قشنگ نیست؟

از قصه‌های خوب بگویم، قشنگ نیست؟

 

این واژه‌های گنگ، مطنطن شنیدنی‌ست

این قصه‌ای‌ست تازه که حتماً شنیدنی‌ست

 

لب بود تشنه، خنده شمشیر تشنه‌تر

دشنه به دست حادثه، تقدیر دشنه‌تر

 

«یک سو تمام آینه، یک سو تمام سنگ»

آیینه‌های روشن و دل‌های چشم تنگ

 

خورشید شرحه‌شرحه هوا خون گرفته بود

سرها بریده حنجره را خون گرفته بود

 

شمشیر می‌وزید و سر از پا نداشتند

آنها که عشق را به تماشا گذاشتند

 

در بی‌گدار حادثه، ای کاش مرده بود

از فرط شرم، رود به خود پیچ خورده بود!

 

یک مردِ مرد، یکه و تنها و صد هزار

دستی بریده، خیمه و یک مشک داغدار

 

هفتاد و عشق‌ مرتبه دریا ترانه شد

باران گرفت، هرم عطش عاشقانه شد

 

دستی سکوت را به زمین هدیه داده بود

بانو کنار خیمه خون ایستاده بود

 

صحرا سکوت فاجعه را داد می‌کشید

با دختران قافله فریاد می‌کشید:

 

ما را به طعنه مثل کنیزان صدا زدید

آتش به خیمه... نه! که به دل‌های ما زدید

 

اتش بزن به خیمه... خدا را چه می‌کنی؟

لب را بدوز! بانگ رها را چه می‌کنی؟

***

از حال و روز قافله بدتر چه می‌شود؟

نی ‌بر لبان خشک برادر چه می شود؟

 

باور کنیم از دل زینب چه‌ها گذشت

وقتی که نور از شب طشت طلا گذشت

 

صبح آمد و سپیده سحر صدا نکرد

دیگر رقیه نام پدر را صدا نکرد

 

حق با شماست قصه من طرح  رنگ نیست

این قصه‌ای‌ست کهنه که اصلاً قشنگ نیست

 

مرثیه‌ای‌ست تلخ برای من و شما

وقتی مدار بسته ببینیم قصه را

 

یک‌دم بایست! حادثه را تلخ‌تر مکن

تنها برای گریه دلت را خبر مکن

 

مرثیه خوان شدیم، تفاخر چه می‌شود؟

هی گریه پشت گریه، تفکر چه می‌شود؟

 

از حرف موج، جز کف دریا ندیده‌ایم

زیبا نبوده‌ایم که زیبا ندیده‌ایم

***

مولا! مرا به عشق تو تکفیر می‌کنند

آنها چه کودکانه ... چه تزویر می‌کنند

 

دم می‌زنند از تو و از خاندان تو

حول مدار کوچک خود از جهان تو

 

سگ می‌شوند و نام تو را زوزه می‌کشند

نام تو را به خفت دریوزه می‌کشند

 

بگذار بگذریم... دلم از شما پر است

از دسته‌های سینه زنی از ریا پر است...

***

تعبیر روزگار منی آخرالزمان

جمع گناه و بدعت و هرچیز ناگهان

 

یک جمعه می‌رسد به مسیحای دینمان

دیگر بس است ذکر چنان و چنینمان


  • سید وحید سمنانی

حرف من و آیینه دو تصویر درهم بود

تا بی‌نهایت گرچه روشن بود، مبهم بود

 

«من» در خودم تکرار می‌شد، خسته از تکرار

تکرار «من» بی‌شک در این شفاف، ماتم بود

 

می خواستم تا ماه را لبخند بنویسم

چیزی شبیه قرص نان در سفره‌ام کم بود

 

 لبخند را در تکیه‌ای از اشک گم می‌کرد

تقویم چشمانم که هر فصلش محرم بود

 

مثل تمام نخل‌ها در زیر بار غم

«گلپونه‌ها» ی شعر من آوازشان بم بود!

 

آواز خون گاه از خُم سهراب می‌جوشد

گاهی از آن چاهی که در تقدیر رستم بود

***

میِ‌خواستم تا آیه آیه جاودان باشم

مانا ترین تصویر در آیینه آهم بود

 

شهریور ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش


  • سید وحید سمنانی

کما

مثل «کما»، مابین مرگ و زندگی... آری

حس بدی دارم، شبیه خواب و بیداری

 

حس بدی دارم، دلم پرواز می‌خواهد

یک آبی دل‌کنده از این چاردیواری

 

من...کار... مترو...کار... مترو...کار... مترو... من

دلگیرم از این روزهای تلخ و تکراری

 

دل‌بستم و دل‌کنده‌ام بی‌مزد، با این‌کار

نام جدیدی می‌گذارم روی بیگاری

*

تکلیف «جبر» و «اختیار» از عمر معلوم است

با جبر دنیا آمدی... از مرگ ناچاری

 

یادش به‌خیر! آن‌روزها بی‌آرزو بودم

ـ بی‌آرزو یعنی: زمانی که تو سرشاری ـ 

 

از عشق، از آیینه، از لبخند- بی‌دلتنگ-

امروز من دل‌سنگم و آیینه زنگاری

*

با این‌همه جز عشق راهی را نخواهد رفت

فرهاد اگرچه پیش پایش کوه بگذاری


ـ مهرماه هزار و سیصد و نود و دو

کما

  • سید وحید سمنانی