ای آسمان! به چشم تر من نگاه کن
خورشید مرده، چادر خود را سیاه کن
هی خوشهخوشه در هیجانم ستاره باش
هی آیهآیه پنجره استخاره باش
میخواهم از غروب بگویم، قشنگ نیست؟
از قصههای خوب بگویم، قشنگ نیست؟
این واژههای گنگ، مطنطن شنیدنیست
این قصهایست تازه که حتماً شنیدنیست
لب بود تشنه، خنده شمشیر تشنهتر
دشنه به دست حادثه، تقدیر دشنهتر
«یک سو تمام آینه، یک سو تمام سنگ»
آیینههای روشن و دلهای چشم تنگ
خورشید شرحهشرحه هوا خون گرفته بود
سرها بریده حنجره را خون گرفته بود
شمشیر میوزید و سر از پا نداشتند
آنها که عشق را به تماشا گذاشتند
در بیگدار حادثه، ای کاش مرده بود
از فرط شرم، رود به خود پیچ خورده بود!
یک مردِ مرد، یکه و تنها و صد هزار
دستی بریده، خیمه و یک مشک داغدار
هفتاد و عشق مرتبه دریا ترانه شد
باران گرفت، هرم عطش عاشقانه شد
دستی سکوت را به زمین هدیه داده بود
بانو کنار خیمه خون ایستاده بود
صحرا سکوت فاجعه را داد میکشید
با دختران قافله فریاد میکشید:
ما را به طعنه مثل کنیزان صدا زدید
آتش به خیمه... نه! که به دلهای ما زدید
اتش بزن به خیمه... خدا را چه میکنی؟
لب را بدوز! بانگ رها را چه میکنی؟
***
از حال و روز قافله بدتر چه میشود؟
نی بر لبان خشک برادر چه می شود؟
باور کنیم از دل زینب چهها گذشت
وقتی که نور از شب طشت طلا گذشت
صبح آمد و سپیده سحر صدا نکرد
دیگر رقیه نام پدر را صدا نکرد
حق با شماست قصه من طرح رنگ نیست
این قصهایست کهنه که اصلاً قشنگ نیست
مرثیهایست تلخ برای من و شما
وقتی مدار بسته ببینیم قصه را
یکدم بایست! حادثه را تلختر مکن
تنها برای گریه دلت را خبر مکن
مرثیه خوان شدیم، تفاخر چه میشود؟
هی گریه پشت گریه، تفکر چه میشود؟
از حرف موج، جز کف دریا ندیدهایم
زیبا نبودهایم که زیبا ندیدهایم
***
مولا! مرا به عشق تو تکفیر میکنند
آنها چه کودکانه ... چه تزویر میکنند
دم میزنند از تو و از خاندان تو
حول مدار کوچک خود از جهان تو
سگ میشوند و نام تو را زوزه میکشند
نام تو را به خفت دریوزه میکشند
بگذار بگذریم... دلم از شما پر است
از دستههای سینه زنی از ریا پر است...
***
تعبیر روزگار منی آخرالزمان
جمع گناه و بدعت و هرچیز ناگهان
یک جمعه میرسد به مسیحای دینمان
دیگر بس است ذکر چنان و چنینمان