او را ندیده بودم اما حس غریبی مرا به او
پیوند میزد. جاذبه عجیبی که در غزلهایش بود برای اولین بار در خلسهام فرو برد و
مرا بر سر سفرهای نشاند که برخاستن از آن را نمیتوانم.
تلخاست که از او بنویسی. تلختر اینکه متهم
بشوی برآنی از استخوان خاطرات پنهان و پیدایی که با او داری برای خود نردبان بسازی.
پس بی هیچ ادعایی در همین آغاز اعتراف میکنم که «نه همنفس» او بودهام نه «رفیقش»؛
جز در خلوت کتابهایش، شاگردی او را نکردهام و تنها هفت بار او را دیدهام تا این
عدد شکل دیگری از تقدس را در زندگیام داشته باشد. هفت باری که هرکدام به خاطرهای
گره خوردهاند. چند سال از درگذشت قیصر گذشته است و من امسال جرأت کردهام پایم را
از دایرة بیم تهمتها بیرون بگذارم. سماع قلم را به تماشا نشستهام و امیدوارم پایم را از گلیم
ادب و صداقت بیرون نگذارم.
رتبه دوم کارشناسی ارشد استاد خلیل عمرانی
آغازی است بر این روایت. استاد در دانشگاه تهران پذیرفته شد تا به قول خوش تحصیل در
رشته «گل و بلبل» را ادامه دهد. دو ترم گذشت و استاد برای پایاننامه موضوع «بررسی
غزل عاشقانه پس از انقلاب» را برگزید. رفاقتی داشت با قیصر. قیصر پذیرفته بود تا به
عنوان استاد راهنما بر تدوین و تالیف پایاننامه نظارت داشته باشد. دکتر ترکی نیز مشاوره
کار را عهدهدار شد. از نزدیک شاهد تالیف پایاننامهای بودم که استادم را به ذوق آورده
بود. به نکات ظریفی رسیده بود. کسانی که عمرانی را از دور به عنوان شاعری مذهبی و متعهد به نظام میشناسند
تعجب میکنند اگر بدانند که او همواره بر اهمیت دادن به «عاشقانههای پاک» تاکید میکرد.
یادم نمیرود که در اولین کنگره شعر بسیج، چقدر با «رئیس – رؤسا» جنگید تا مضمون عاشقانه
را نیز به عنوان یکی از جلوههای شعر بسیج بپذیرند.
روز دفاع فرا رسید. مرخصی گرفتم و همراه با
همسرم و الهام-دختر استاد- همرکاب استاد شدیم به سمت دانشگاه تهران. صبح دوشنبه بود.
استاد در راه شیرینی گرفت تا پس از دفاع شیرینی رفاقت و شاگردی با قیصر و دکتر ترکی
را با دوستان شریک شود. به دانشگاه رسیدیم. از ورودی شرقی وارد شدیم. با استاد همگام
و همکلام بودم که تلفنش حرفمان را قطع کرد. صدای قیصر را می شنیدیم که محترمانه عذرخواه
استاد بود. بهخاطر کسالتی که بر او عارض شده بود نتوانسته بود به دانشگاه بیاید. قیصر
گفت انشالله هفته بعد حالش بهتر خواهد شد و جلسه را به دوشنبة هفته موکول کرد. استاد
عمرانی سپاسگذار استاد بود و اصراری نداشت تا زودتر جلسه برگزار شود. ما برگشتیم و
بیآنکه دفاعی اتفاق افتاده باشد شیرینی پایاننامه استاد را خوردیم!
هفتة بعد نتوانستم برای برنامه مرخصی بگیرم.
خواهرم به جای من به مراسم رفت تا از این مراسم فیلم بگیرد. شب از راه رسید و من از
بعد فراغت از کار مستقیم به خانه استاد رفتم. برنامه خوب پیش رفته بود. فیلم را هم
دیدم. اگرچه با کیفیت نبود اما میشد سخنان قیصر و ترکی را در آن شنید. [دکتر]سید مهدی
طباطبایی و [دکتر] قربان ولیئی هم در فیلم بودند- فیلمی که بعدها در نمیدانم روزهای
پریشانیام مفقود شد! -. خلاصه آنکه نمرة بیست استاد قرائت شد و جلسه به پایان رسید.
سپرده بودم تا خواهرم «صدفهای لال» را که تازه چاپ شده بود به قیصر برساند. در انتهای
جلسه وقتی قیصر کتاب را گرفت آن را باز کرد و ... بگذریم!
***
هشتم آبان چه روز خوبی بود! ساگرد عقدم بود.
و من چقدر دوست داشتم تا از این روز را برای همسرم خاطره بسازم. ساعت حوالی شش صبح
پیامکی از خواب بیدارم کرد... جملة «امیر مرزبان» باور کردنی نبود... بیشتر به شوخی
میمانست. « قیصر امینپور آسمانی شد» در رختخواب خشکم زد. بغض کرده تلفن را برداشتم
و به استاد زنگ زدم... تلفنش اشغال بود. با خانهاش تماس گرفتم. «سیده هاجر» گوشی را
برداشت. غمگین بود قبل از آنکه سوالم تمام شود خبر را تایید کرد...
از آن روز چند سال میگذرد اما من هنوز داغدار
غیبت در آن جلسهام. امروز که دکتر قیصر نیست و استاد عمرانی نیز جاودانه شده است بسیار دلتنگم.
چندی پیش عکسی از نخستین دیدارم با قیصر را
در آشفته بازار آلبوم عکسهایم دیدم. عکسی که گویا نمیخواست به سرنوشت فیلم جلسة پایاننامه
استاد دچار شود. عکس مربوط میشد به نمایشگاه کتاب تهران و اگر اشتباه نکنم اردیبهشت
80. این عکس یادگاری است از آن روز که از شوق
دیدار قیصر در خودم نمیگنجیدم. (برای مشاهده عکس در سایز اصلی بر روی آن کلیک کنید)