غزل 9
بهارانه
صحبت از رفتن و فراموشیست، سهم من در نبود بودن نیست
روی لبهای زنده فردا، قصه مرده تن من نیست
من شبیهم به آخر اسفند، تو ولی از بهار لبریزی
همه در ذوق و شوق آمدنت، هیچکس فکر رفتن من نیست
زندگی رود، جاری... اما سرد! من شبیهم به سنگ، بیضربان
می خزم در مسیر ناچاری، در پس رفتنم رسیدن نیست
دل من یک پرنده در سینه، قفسه از قفس قفستر و سخت
ضربان نیست... پرپر پر اوست! گرچه این میلهها از آهن نیست
گل سوسن برای من بفرست، پرم از شعرهای ناگفته
مست فریاد، لال میمیرم، روی لبهام گرچه سوزن نیست
سهمم از زندگی فقط مرگ است، سهمم از یادها فراموشیست
بودنم را چگونه خواهد زیست، روزگارم که جز سترون نیست
***
ردپای مسافرانه من، ساده بر برف اتفاق افتاد
پلک خورشید تا که وا بشود، ردپایی که هست حتما نیست
از صدفهای تازه سرشارم، از شنیدن چقدر بیزارم
گوش ماهی تناقض تلخیست، خلقتش جز برای گفتن نیست!