غزل 16
چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۰۸ ب.ظ
میان فرصت دیوار و مرگ منظرهها
چه طرف بستهام از پلک باز پنجرهها؟
قفس سرودهی بلبل چقدر دلگیر است
خوشا ترانهی بیپرده مثل زنجرهها
از ارتفاع تو گفتن برای ما سخت است
برای ما که نشستیم روی سرسرهها
چقدر فاصله داریم تا تو، تا باور
که سحر مانده بادیم و رقص فرفرهها
بخواه بغض غزلها تو را صدا بزند
بخواه سرمه بپاشند روی حنجرهها
کنار کار و سحر ندبه نیز تعطیل است
عجب حکایت تلخی است قفل کرکرهها
تو میرسی ولی از نور، کوله بارت نور
و می هی شب بیماه را به خاطرهها