غزل 17
جمعه, ۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۵ ق.ظ
باران بزن بر شانههایم هیچ دستی نیست
غیر از «فنا» روی سر من چتر «هستی» نیست
برخاستم از سفره ی دلتنگی دنیا
برخاستم آنگونه که جای نشستی نیست
دلکندهام از هر چه... حتی از خودم، آری!
رودم؛ که کوهم نیز شوق پایبستی نیست
ساقی! مجال تازهای از عشق میخواهم
پشت خرابآباد این هشیار مستی نیست
ای روزگار! ای سنگی جاری! مرا بشکن
در وسعت آیینه مفهوم شکستی نیست
***
تنهاییام را هیچکس پر پر نخواهد کرد
باران! بزن بر شانههایم هیچ دستی نیست