غزل 19
جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۲۰ ق.ظ
روی درخت سیب از پرهیز بیزارم
هرچند از حس خدایی نیز بیزارم
تا مردمان چشم من از نسل باراناند
از ابر- از این چک چک یکریز- بیزارم
از فرصت پرواز من مشت پری باقیست
از میلهها، از این همه پرهیز بیزارم
درگوش حتی سنگ فریادم نمیپیچد
از پنبهها آری، درشت و ریز، بیزارم
ماه تمامم! تا تو تا قونیه خواهم رفت
شمسم که از تاریکی تبریز بیزارم
***
پلکی برقص و چشمهایت را بهاری کن
از باغهای لال از پاییز بیزارم