بهارانه 2
باز نوروز آمد
روز نو اما نیست
از پس سنت ایرانیها
سیب شرم است که از شاخه پیشانیها
سفره را می خندد!
سفره از خود سیر است
کاسه غربتش از فقر پر است
سفره از زردی خود دلگیر است
سبزه در آن دکور است!
شب به تلخندی گفت:
«باش صبحی برسد!»
روز اما پی شب باز به تکرار رسید
مثل هر روز و هنوز
پشت لبخند دروغ
از پس شادی بیباور حاجی فیروز
***
عید شمعی است که در سفره ما خاموش است
کاش صبحی برسد!
- ۲ نظر
- ۲۴ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۳۱