چند رد پا از من

یادداشت های شخصی سید وحید سمنانی

چند رد پا از من

یادداشت های شخصی سید وحید سمنانی

چند رد پا از من
بیت هفته

93/01/16

با بهار آمد، اتفاق افتاد

‏ آمدی که شبیه رفتن بود!

..::آرشیو بیت‏های هفتگی ::..

۲۶ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

رفته بودیم به زنجان، با جمعی از دوستان شاعر، در آنجا یکی از شاعران جوان زنجانی، مرا به اخوانیه‌ای میهمان کرد. ضمن تشکر و آرزوی توفیق برای امیر سلیمانی، بد ندیدم که بعد از مدت‌ها «چند ردپا از من» را به شعری از امیر سلیمانی و عکسی از آن مراسم به روز کنم؛ عکسی که اگرچه پر جمعیت است اما من و امیر را می‌توان در آن پیدا کرد!

 

سفر زنجان 


مرد میدان وحید سمنانی

طول درمان وحید سمنانی

نیست معلوم اهل سمنان است

یا که گیلان وحید سمنانی

کشف او با خلیل عمرانی است

مست پژمان وحید سمنانی

تک مرید کمال ترشیزی

خیس عرفان وحید سمنانی

شوفر کورس خاطرات خفن

دست فرمان وحید سمنانی

خستگی در تنش که می‌ماسد

دود قلیان وحید سمنانی

آه نه او که اهل قلیان نیست

عشق نیسان وحید سمنانی

می‌چکد خون از آن سبیل ترش

بچه تهران وحید سمنانی

می‌شود فتح قله های ادب

با دو گردان وحید سمنانی

انقلاب، آذری، منیریه

پیچ شمران، وحید سمنانی

لشکر شاعران که لامپ صداند

ماه تابان وحید سمنانی

یک دو جا کنگره اگر برود

می‌خرد نان وحید سمنانی

مست شد نیچه از افاضاتش

کرد طوفان وحید سمنانی

مولوی سال‌ها تلمذ کرد

نزد سلطان وحید سمنانی

این غزل را مگر قبول کند

جای تنبان وحید سمنانی

  • سید وحید سمنانی

غزلی از کتاب «چند ردپا از من»

 

اعتراض

ای شاخههای گنگ به توجیه کالها

تا کی بهانه می‌شود این ماه و سالها

 

ما معترض به آنچه نداریم نیستیم

اما چه دادهاید به ما جز خیالها

 

«شاید...»، «اگر...» و جنگلی از اعتمادمان

گم ماندهایم پشت همین احتمالها

 

آتش نگاه میگذرید از دل درخت

ذوق درخت می‌شکند در زغالها

 

پرواز را به یاد کبوتر نیاوریم

دیگر رسوب کرده قفس روی بالها

 

دیگر کجاست فلسفۀ نان و آفتاب؟

دیگر کجاست شوق حرام و حلالها؟

 

بگذر غریبه باز نترس از شب و صدا

جنگل پر است از رجز این شغالها

 

ای عابران کوچه دوزخ مسیر، آی!

ای در جواب پرسش ما مثل لالها

 

له میکنیم قاب زمستان درد را

باور کنید زیر نفسها رو شالها

غزل 10

  • سید وحید سمنانی

بهارانه 2

باز نوروز آمد

روز نو اما نیست

از پس سنت ایرانی‌ها

سیب شرم است که از شاخه پیشانی‌ها

سفره را می خندد!

 

 سفره از خود سیر است

کاسه غربتش از فقر پر است

سفره از زردی خود دلگیر است

سبزه در آن دکور است!

شب به تلخندی گفت:

                       «باش صبحی برسد!»

روز اما پی شب باز به تکرار رسید

مثل هر روز و هنوز

پشت لبخند دروغ

از پس شادی بی‌باور حاجی فیروز

***

عید شمعی است که در سفره ما خاموش است

                          کاش صبحی برسد!

حاجی فیروز

  • سید وحید سمنانی

بهارانه

صحبت از رفتن و فراموشی‌ست، سهم من در نبود بودن نیست

روی لب‌های زنده فردا، قصه مرده تن من نیست

 

من شبیهم به آخر اسفند، تو ولی از بهار لبریزی

همه در ذوق و شوق آمدنت، هیچ‌کس فکر رفتن من نیست

 

زندگی رود، جاری... اما سرد! من شبیهم به سنگ، بی‌ضربان

می خزم در مسیر ناچاری، در پس رفتنم رسیدن نیست

 

دل من یک پرنده در سینه، قفسه از قفس قفس‌تر و سخت

ضربان نیست... پرپر  پر اوست! گرچه این میله‌ها از آهن نیست

 

گل سوسن برای من بفرست، پرم از شعرهای ناگفته

مست فریاد، لال می‌میرم، روی لب‌هام گرچه سوزن نیست

 

سهمم از زندگی فقط مرگ است، سهمم از یادها فراموشی‌ست

بودنم را چگونه خواهد زیست، روزگارم که جز سترون نیست

***

ردپای مسافرانه من، ساده بر برف اتفاق افتاد

پلک خورشید تا که وا بشود، ردپایی که هست حتما نیست

 

از صدف‌های تازه سرشارم، ‫از شنیدن چقدر بیزارم

گوش ماهی تناقض تلخی‌ست، خلقتش جز برای گفتن نیست!

 

بهارانه

  • سید وحید سمنانی

عرض تسلیتی به استادم «علیرضا نادری» که داغ «سینا» را به تحمل نشسته است


پر کردم از یک مشت پر، خالی جایت را

منها مکن از آسمانم بال‌هایت را

 

از پیله این درد خالی کن تن خود را

سخت است، اما پر بزن بال رهایت را...

 

تو «فی کبد» را آیه بودی، استخوان و رنج!

با مرگ، شرحی تازه دادی آیه‌هایت را

 

در سوگ سینا سوختم... آتش گرفتم... آه

در آتش این طور می‌جویم خدایت را

 

بی‌شک مسیر آسمان را گم نخواهم کرد

تا پیش رو دارم چراغ ردپایت را

 

من از تو خواهم گفت... خواهم گفت... خواهم گفت...

در گوش‌ها می‌پیچم اندوه صدایت را

***

تو می‌روی جای تو اما... آسمان ابری است 

پر کردم از یک مشت پر خالی جایت را


  • سید وحید سمنانی

نه شوق مانده به جانم، نه روح مانده به تن

منم که ریشه زدم در کویر پوسیدن


شبیه باغ درختان سیب در پاییز

چقدر خالی‌ام از اتفاق افتادن


تو در کنار من اما چقدر دور از هم

چقدر فاصله افتاده بین تو تا من!


کبوترانه به شوقت سلام شد نفسم

و پاسخ پر من میله میله تیر...آهن


« تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری»

دل مرا که دهاتی‌ست برده‌ای ای‌زن!


سیاه مشق مرا بامداد خط زده است

سپید خوانی شعر مرا بخوان...(فع لن)
  • سید وحید سمنانی

ای آسمان! به چشم تر من نگاه کن

خورشید مرده، چادر خود را سیاه کن

 

هی خوشه‌خوشه در هیجانم ستاره باش

هی‌ آیه‌آیه پنجره استخاره باش

 

می‌خواهم از غروب بگویم، قشنگ نیست؟

از قصه‌های خوب بگویم، قشنگ نیست؟

 

این واژه‌های گنگ، مطنطن شنیدنی‌ست

این قصه‌ای‌ست تازه که حتماً شنیدنی‌ست

 

لب بود تشنه، خنده شمشیر تشنه‌تر

دشنه به دست حادثه، تقدیر دشنه‌تر

 

«یک سو تمام آینه، یک سو تمام سنگ»

آیینه‌های روشن و دل‌های چشم تنگ

 

خورشید شرحه‌شرحه هوا خون گرفته بود

سرها بریده حنجره را خون گرفته بود

 

شمشیر می‌وزید و سر از پا نداشتند

آنها که عشق را به تماشا گذاشتند

 

در بی‌گدار حادثه، ای کاش مرده بود

از فرط شرم، رود به خود پیچ خورده بود!

 

یک مردِ مرد، یکه و تنها و صد هزار

دستی بریده، خیمه و یک مشک داغدار

 

هفتاد و عشق‌ مرتبه دریا ترانه شد

باران گرفت، هرم عطش عاشقانه شد

 

دستی سکوت را به زمین هدیه داده بود

بانو کنار خیمه خون ایستاده بود

 

صحرا سکوت فاجعه را داد می‌کشید

با دختران قافله فریاد می‌کشید:

 

ما را به طعنه مثل کنیزان صدا زدید

آتش به خیمه... نه! که به دل‌های ما زدید

 

اتش بزن به خیمه... خدا را چه می‌کنی؟

لب را بدوز! بانگ رها را چه می‌کنی؟

***

از حال و روز قافله بدتر چه می‌شود؟

نی ‌بر لبان خشک برادر چه می شود؟

 

باور کنیم از دل زینب چه‌ها گذشت

وقتی که نور از شب طشت طلا گذشت

 

صبح آمد و سپیده سحر صدا نکرد

دیگر رقیه نام پدر را صدا نکرد

 

حق با شماست قصه من طرح  رنگ نیست

این قصه‌ای‌ست کهنه که اصلاً قشنگ نیست

 

مرثیه‌ای‌ست تلخ برای من و شما

وقتی مدار بسته ببینیم قصه را

 

یک‌دم بایست! حادثه را تلخ‌تر مکن

تنها برای گریه دلت را خبر مکن

 

مرثیه خوان شدیم، تفاخر چه می‌شود؟

هی گریه پشت گریه، تفکر چه می‌شود؟

 

از حرف موج، جز کف دریا ندیده‌ایم

زیبا نبوده‌ایم که زیبا ندیده‌ایم

***

مولا! مرا به عشق تو تکفیر می‌کنند

آنها چه کودکانه ... چه تزویر می‌کنند

 

دم می‌زنند از تو و از خاندان تو

حول مدار کوچک خود از جهان تو

 

سگ می‌شوند و نام تو را زوزه می‌کشند

نام تو را به خفت دریوزه می‌کشند

 

بگذار بگذریم... دلم از شما پر است

از دسته‌های سینه زنی از ریا پر است...

***

تعبیر روزگار منی آخرالزمان

جمع گناه و بدعت و هرچیز ناگهان

 

یک جمعه می‌رسد به مسیحای دینمان

دیگر بس است ذکر چنان و چنینمان


  • سید وحید سمنانی

انگشت‌های تشنه نوشتند آب را

خط زد عطش ادامة مشق سراب را

پرسید در کجاست که یاری کند مرا؟

پرسید و زخم آینه‌ای شد جواب را

گیسوی خیمه را چه کسی شانه می‌زند؟

رقصانده دود آتش در پیچ و تاب را

لالا بخواب! کودک نورانی‌ام! بخواب

شب خیمه زد، محاصره کرد آفتاب را

توفان درخت خاطره را برگ‌برگ کرد

آن‌گاه سوخت صفحه به صفحه کتاب را

از داغ شعله‌ور شد‌ه‌ام، آی! نی به نی

افزون کنید حرمله‌ها این عذاب را

گهواره بر مدار عزا تاب می‌خورد

بی‌تو مرور می‌کند انگار خواب را

دیگر کسی نمی‌شنود لای لای من

در خون شکسته‌اند سرود رباب را

سرباز کوچکم! تو مرا ترک می‌کنی

جا می‌گذاری این من بی‌انتخاب را

خونت گلاب تازه برای فرشته‌هاست

از حلق خویش کهنه بجوشان شراب را

مثل مسافران پدر جای اشک و آه

پاشید پشت بدرقه تو گلاب را

 

از: صدف‌های لال

  • سید وحید سمنانی

لیلای دل شکسته و بیمارم

از این همه دیوار و صدا بیزارم

در حاشیه‏ی شهر بیابانی نیست

مجنون شده‏ام سر به کجا بگذارم؟

 

ـ از: صدف‏های لال

  • سید وحید سمنانی

حرف من و آیینه دو تصویر درهم بود

تا بی‌نهایت گرچه روشن بود، مبهم بود

 

«من» در خودم تکرار می‌شد، خسته از تکرار

تکرار «من» بی‌شک در این شفاف، ماتم بود

 

می خواستم تا ماه را لبخند بنویسم

چیزی شبیه قرص نان در سفره‌ام کم بود

 

 لبخند را در تکیه‌ای از اشک گم می‌کرد

تقویم چشمانم که هر فصلش محرم بود

 

مثل تمام نخل‌ها در زیر بار غم

«گلپونه‌ها» ی شعر من آوازشان بم بود!

 

آواز خون گاه از خُم سهراب می‌جوشد

گاهی از آن چاهی که در تقدیر رستم بود

***

میِ‌خواستم تا آیه آیه جاودان باشم

مانا ترین تصویر در آیینه آهم بود

 

شهریور ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش


  • سید وحید سمنانی