چند رد پا از من

یادداشت های شخصی سید وحید سمنانی

چند رد پا از من

یادداشت های شخصی سید وحید سمنانی

چند رد پا از من
بیت هفته

93/01/16

با بهار آمد، اتفاق افتاد

‏ آمدی که شبیه رفتن بود!

..::آرشیو بیت‏های هفتگی ::..

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

عرض تسلیتی به استادم «علیرضا نادری» که داغ «سینا» را به تحمل نشسته است


پر کردم از یک مشت پر، خالی جایت را

منها مکن از آسمانم بال‌هایت را

 

از پیله این درد خالی کن تن خود را

سخت است، اما پر بزن بال رهایت را...

 

تو «فی کبد» را آیه بودی، استخوان و رنج!

با مرگ، شرحی تازه دادی آیه‌هایت را

 

در سوگ سینا سوختم... آتش گرفتم... آه

در آتش این طور می‌جویم خدایت را

 

بی‌شک مسیر آسمان را گم نخواهم کرد

تا پیش رو دارم چراغ ردپایت را

 

من از تو خواهم گفت... خواهم گفت... خواهم گفت...

در گوش‌ها می‌پیچم اندوه صدایت را

***

تو می‌روی جای تو اما... آسمان ابری است 

پر کردم از یک مشت پر خالی جایت را


  • سید وحید سمنانی

نه شوق مانده به جانم، نه روح مانده به تن

منم که ریشه زدم در کویر پوسیدن


شبیه باغ درختان سیب در پاییز

چقدر خالی‌ام از اتفاق افتادن


تو در کنار من اما چقدر دور از هم

چقدر فاصله افتاده بین تو تا من!


کبوترانه به شوقت سلام شد نفسم

و پاسخ پر من میله میله تیر...آهن


« تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری»

دل مرا که دهاتی‌ست برده‌ای ای‌زن!


سیاه مشق مرا بامداد خط زده است

سپید خوانی شعر مرا بخوان...(فع لن)
  • سید وحید سمنانی

ای آسمان! به چشم تر من نگاه کن

خورشید مرده، چادر خود را سیاه کن

 

هی خوشه‌خوشه در هیجانم ستاره باش

هی‌ آیه‌آیه پنجره استخاره باش

 

می‌خواهم از غروب بگویم، قشنگ نیست؟

از قصه‌های خوب بگویم، قشنگ نیست؟

 

این واژه‌های گنگ، مطنطن شنیدنی‌ست

این قصه‌ای‌ست تازه که حتماً شنیدنی‌ست

 

لب بود تشنه، خنده شمشیر تشنه‌تر

دشنه به دست حادثه، تقدیر دشنه‌تر

 

«یک سو تمام آینه، یک سو تمام سنگ»

آیینه‌های روشن و دل‌های چشم تنگ

 

خورشید شرحه‌شرحه هوا خون گرفته بود

سرها بریده حنجره را خون گرفته بود

 

شمشیر می‌وزید و سر از پا نداشتند

آنها که عشق را به تماشا گذاشتند

 

در بی‌گدار حادثه، ای کاش مرده بود

از فرط شرم، رود به خود پیچ خورده بود!

 

یک مردِ مرد، یکه و تنها و صد هزار

دستی بریده، خیمه و یک مشک داغدار

 

هفتاد و عشق‌ مرتبه دریا ترانه شد

باران گرفت، هرم عطش عاشقانه شد

 

دستی سکوت را به زمین هدیه داده بود

بانو کنار خیمه خون ایستاده بود

 

صحرا سکوت فاجعه را داد می‌کشید

با دختران قافله فریاد می‌کشید:

 

ما را به طعنه مثل کنیزان صدا زدید

آتش به خیمه... نه! که به دل‌های ما زدید

 

اتش بزن به خیمه... خدا را چه می‌کنی؟

لب را بدوز! بانگ رها را چه می‌کنی؟

***

از حال و روز قافله بدتر چه می‌شود؟

نی ‌بر لبان خشک برادر چه می شود؟

 

باور کنیم از دل زینب چه‌ها گذشت

وقتی که نور از شب طشت طلا گذشت

 

صبح آمد و سپیده سحر صدا نکرد

دیگر رقیه نام پدر را صدا نکرد

 

حق با شماست قصه من طرح  رنگ نیست

این قصه‌ای‌ست کهنه که اصلاً قشنگ نیست

 

مرثیه‌ای‌ست تلخ برای من و شما

وقتی مدار بسته ببینیم قصه را

 

یک‌دم بایست! حادثه را تلخ‌تر مکن

تنها برای گریه دلت را خبر مکن

 

مرثیه خوان شدیم، تفاخر چه می‌شود؟

هی گریه پشت گریه، تفکر چه می‌شود؟

 

از حرف موج، جز کف دریا ندیده‌ایم

زیبا نبوده‌ایم که زیبا ندیده‌ایم

***

مولا! مرا به عشق تو تکفیر می‌کنند

آنها چه کودکانه ... چه تزویر می‌کنند

 

دم می‌زنند از تو و از خاندان تو

حول مدار کوچک خود از جهان تو

 

سگ می‌شوند و نام تو را زوزه می‌کشند

نام تو را به خفت دریوزه می‌کشند

 

بگذار بگذریم... دلم از شما پر است

از دسته‌های سینه زنی از ریا پر است...

***

تعبیر روزگار منی آخرالزمان

جمع گناه و بدعت و هرچیز ناگهان

 

یک جمعه می‌رسد به مسیحای دینمان

دیگر بس است ذکر چنان و چنینمان


  • سید وحید سمنانی

انگشت‌های تشنه نوشتند آب را

خط زد عطش ادامة مشق سراب را

پرسید در کجاست که یاری کند مرا؟

پرسید و زخم آینه‌ای شد جواب را

گیسوی خیمه را چه کسی شانه می‌زند؟

رقصانده دود آتش در پیچ و تاب را

لالا بخواب! کودک نورانی‌ام! بخواب

شب خیمه زد، محاصره کرد آفتاب را

توفان درخت خاطره را برگ‌برگ کرد

آن‌گاه سوخت صفحه به صفحه کتاب را

از داغ شعله‌ور شد‌ه‌ام، آی! نی به نی

افزون کنید حرمله‌ها این عذاب را

گهواره بر مدار عزا تاب می‌خورد

بی‌تو مرور می‌کند انگار خواب را

دیگر کسی نمی‌شنود لای لای من

در خون شکسته‌اند سرود رباب را

سرباز کوچکم! تو مرا ترک می‌کنی

جا می‌گذاری این من بی‌انتخاب را

خونت گلاب تازه برای فرشته‌هاست

از حلق خویش کهنه بجوشان شراب را

مثل مسافران پدر جای اشک و آه

پاشید پشت بدرقه تو گلاب را

 

از: صدف‌های لال

  • سید وحید سمنانی

لیلای دل شکسته و بیمارم

از این همه دیوار و صدا بیزارم

در حاشیه‏ی شهر بیابانی نیست

مجنون شده‏ام سر به کجا بگذارم؟

 

ـ از: صدف‏های لال

  • سید وحید سمنانی

حرف من و آیینه دو تصویر درهم بود

تا بی‌نهایت گرچه روشن بود، مبهم بود

 

«من» در خودم تکرار می‌شد، خسته از تکرار

تکرار «من» بی‌شک در این شفاف، ماتم بود

 

می خواستم تا ماه را لبخند بنویسم

چیزی شبیه قرص نان در سفره‌ام کم بود

 

 لبخند را در تکیه‌ای از اشک گم می‌کرد

تقویم چشمانم که هر فصلش محرم بود

 

مثل تمام نخل‌ها در زیر بار غم

«گلپونه‌ها» ی شعر من آوازشان بم بود!

 

آواز خون گاه از خُم سهراب می‌جوشد

گاهی از آن چاهی که در تقدیر رستم بود

***

میِ‌خواستم تا آیه آیه جاودان باشم

مانا ترین تصویر در آیینه آهم بود

 

شهریور ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش


  • سید وحید سمنانی

کما

مثل «کما»، مابین مرگ و زندگی... آری

حس بدی دارم، شبیه خواب و بیداری

 

حس بدی دارم، دلم پرواز می‌خواهد

یک آبی دل‌کنده از این چاردیواری

 

من...کار... مترو...کار... مترو...کار... مترو... من

دلگیرم از این روزهای تلخ و تکراری

 

دل‌بستم و دل‌کنده‌ام بی‌مزد، با این‌کار

نام جدیدی می‌گذارم روی بیگاری

*

تکلیف «جبر» و «اختیار» از عمر معلوم است

با جبر دنیا آمدی... از مرگ ناچاری

 

یادش به‌خیر! آن‌روزها بی‌آرزو بودم

ـ بی‌آرزو یعنی: زمانی که تو سرشاری ـ 

 

از عشق، از آیینه، از لبخند- بی‌دلتنگ-

امروز من دل‌سنگم و آیینه زنگاری

*

با این‌همه جز عشق راهی را نخواهد رفت

فرهاد اگرچه پیش پایش کوه بگذاری


ـ مهرماه هزار و سیصد و نود و دو

کما

  • سید وحید سمنانی

لالند از غمبادها لب‌های سوتک‌ها

خوابند در کنج فراموشی عروسک‌ها

مثل حیاط مدرسه در ظهر تابستان

یخ بسته بر لب‌های من فریاد کودک‌ها

***

تنگش دلش از سنگ و او دلتنگ می‌رقصد

خون شد دل ماهی، از این سرخند پولک‌ها!

روییده روی بام‌هایِ بیم بوم شوم

سمت کدام آباد کوچیدند لک‌لک‌ها؟

کفتارها این زندگی را تلخ می‌خندند

این زندگی را آه! می‌گریند دلقک‌ها!

*

حتی کلاغ قصه از من بی‌خبر رد شد

تنهایی‌ام را ایستادم، چون مترسک‌ها!

 کودکی

  • سید وحید سمنانی

آبی‌تر از آبی

اما چه سود از این زلالِ مست؟

وقتی پرنده بال و پر تشنه،

در جستجوی جرعه‌ای پرواز می‌میرد

*

اما همین تاریکی ممتد

در سایه هاشورهای ناگزیری که قفس را فرش می‌بافد

شاید پیامی می‌دهد ما را:

«زیبا ببین! هرچند در بن‌بست»

*

سهم پرنده از پر و پرواز، عاشوراست

وقتی قفس شمر است!


  • سید وحید سمنانی
نخستین مجموعه شعر من است. 46 غزل و یک مثنوی. 20 ساله بودم که به سرمایه انتشارات نسل مروارید منتشر شد.
 چند رد پا از من
  • سید وحید سمنانی