از راه میرسی که مرا شعلهور کنی
وقتی که سوختم همه را با خبر کنی
آتش همیشه مرده به ققنوس میرسد
من کم میآورم که مرا بیشتر کنی
کافی نبود هرچه خدا را صدا زدی؟
وقتش رسیده است دلت را خبر کنی
در ناگهان آبی چشمت که عاشق است
فکری برای این منِ بی بال و پر کنی
دیوارها همیشه به خود فکر میکنند
باید که پلک پنجره را بازتر کنی
***
اما تو میرسی و سفر با تو میرسد
اما تو میرسی که دوباره سفر کنی
- ۲ نظر
- ۰۷ دی ۹۳ ، ۰۹:۲۱