چند رد پا از من

یادداشت های شخصی سید وحید سمنانی

چند رد پا از من

یادداشت های شخصی سید وحید سمنانی

چند رد پا از من
بیت هفته

93/01/16

با بهار آمد، اتفاق افتاد

‏ آمدی که شبیه رفتن بود!

..::آرشیو بیت‏های هفتگی ::..

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

از راه می‌رسی که مرا شعله‌ور کنی

وقتی که سوختم همه را با خبر کنی


آتش همیشه مرده به ققنوس می‌رسد

من کم می‌آورم که مرا بیشتر کنی


کافی نبود هرچه خدا را صدا زدی؟

وقتش رسیده است دلت را خبر کنی


در ناگهان آبی چشمت که عاشق است

فکری برای این منِ بی بال و پر کنی


دیوارها همیشه به خود فکر می‌کنند

باید که پلک پنجره را بازتر کنی

***

اما تو می‌رسی و سفر با تو می‌رسد 

اما تو می‌رسی که دوباره سفر کنی

غزل 11
  • سید وحید سمنانی

غزلی از کتاب «چند ردپا از من»

 

اعتراض

ای شاخههای گنگ به توجیه کالها

تا کی بهانه می‌شود این ماه و سالها

 

ما معترض به آنچه نداریم نیستیم

اما چه دادهاید به ما جز خیالها

 

«شاید...»، «اگر...» و جنگلی از اعتمادمان

گم ماندهایم پشت همین احتمالها

 

آتش نگاه میگذرید از دل درخت

ذوق درخت می‌شکند در زغالها

 

پرواز را به یاد کبوتر نیاوریم

دیگر رسوب کرده قفس روی بالها

 

دیگر کجاست فلسفۀ نان و آفتاب؟

دیگر کجاست شوق حرام و حلالها؟

 

بگذر غریبه باز نترس از شب و صدا

جنگل پر است از رجز این شغالها

 

ای عابران کوچه دوزخ مسیر، آی!

ای در جواب پرسش ما مثل لالها

 

له میکنیم قاب زمستان درد را

باور کنید زیر نفسها رو شالها

غزل 10

  • سید وحید سمنانی

بهارانه

صحبت از رفتن و فراموشی‌ست، سهم من در نبود بودن نیست

روی لب‌های زنده فردا، قصه مرده تن من نیست

 

من شبیهم به آخر اسفند، تو ولی از بهار لبریزی

همه در ذوق و شوق آمدنت، هیچ‌کس فکر رفتن من نیست

 

زندگی رود، جاری... اما سرد! من شبیهم به سنگ، بی‌ضربان

می خزم در مسیر ناچاری، در پس رفتنم رسیدن نیست

 

دل من یک پرنده در سینه، قفسه از قفس قفس‌تر و سخت

ضربان نیست... پرپر  پر اوست! گرچه این میله‌ها از آهن نیست

 

گل سوسن برای من بفرست، پرم از شعرهای ناگفته

مست فریاد، لال می‌میرم، روی لب‌هام گرچه سوزن نیست

 

سهمم از زندگی فقط مرگ است، سهمم از یادها فراموشی‌ست

بودنم را چگونه خواهد زیست، روزگارم که جز سترون نیست

***

ردپای مسافرانه من، ساده بر برف اتفاق افتاد

پلک خورشید تا که وا بشود، ردپایی که هست حتما نیست

 

از صدف‌های تازه سرشارم، ‫از شنیدن چقدر بیزارم

گوش ماهی تناقض تلخی‌ست، خلقتش جز برای گفتن نیست!

 

بهارانه

  • سید وحید سمنانی

عرض تسلیتی به استادم «علیرضا نادری» که داغ «سینا» را به تحمل نشسته است


پر کردم از یک مشت پر، خالی جایت را

منها مکن از آسمانم بال‌هایت را

 

از پیله این درد خالی کن تن خود را

سخت است، اما پر بزن بال رهایت را...

 

تو «فی کبد» را آیه بودی، استخوان و رنج!

با مرگ، شرحی تازه دادی آیه‌هایت را

 

در سوگ سینا سوختم... آتش گرفتم... آه

در آتش این طور می‌جویم خدایت را

 

بی‌شک مسیر آسمان را گم نخواهم کرد

تا پیش رو دارم چراغ ردپایت را

 

من از تو خواهم گفت... خواهم گفت... خواهم گفت...

در گوش‌ها می‌پیچم اندوه صدایت را

***

تو می‌روی جای تو اما... آسمان ابری است 

پر کردم از یک مشت پر خالی جایت را


  • سید وحید سمنانی

نه شوق مانده به جانم، نه روح مانده به تن

منم که ریشه زدم در کویر پوسیدن


شبیه باغ درختان سیب در پاییز

چقدر خالی‌ام از اتفاق افتادن


تو در کنار من اما چقدر دور از هم

چقدر فاصله افتاده بین تو تا من!


کبوترانه به شوقت سلام شد نفسم

و پاسخ پر من میله میله تیر...آهن


« تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری»

دل مرا که دهاتی‌ست برده‌ای ای‌زن!


سیاه مشق مرا بامداد خط زده است

سپید خوانی شعر مرا بخوان...(فع لن)
  • سید وحید سمنانی

انگشت‌های تشنه نوشتند آب را

خط زد عطش ادامة مشق سراب را

پرسید در کجاست که یاری کند مرا؟

پرسید و زخم آینه‌ای شد جواب را

گیسوی خیمه را چه کسی شانه می‌زند؟

رقصانده دود آتش در پیچ و تاب را

لالا بخواب! کودک نورانی‌ام! بخواب

شب خیمه زد، محاصره کرد آفتاب را

توفان درخت خاطره را برگ‌برگ کرد

آن‌گاه سوخت صفحه به صفحه کتاب را

از داغ شعله‌ور شد‌ه‌ام، آی! نی به نی

افزون کنید حرمله‌ها این عذاب را

گهواره بر مدار عزا تاب می‌خورد

بی‌تو مرور می‌کند انگار خواب را

دیگر کسی نمی‌شنود لای لای من

در خون شکسته‌اند سرود رباب را

سرباز کوچکم! تو مرا ترک می‌کنی

جا می‌گذاری این من بی‌انتخاب را

خونت گلاب تازه برای فرشته‌هاست

از حلق خویش کهنه بجوشان شراب را

مثل مسافران پدر جای اشک و آه

پاشید پشت بدرقه تو گلاب را

 

از: صدف‌های لال

  • سید وحید سمنانی

حرف من و آیینه دو تصویر درهم بود

تا بی‌نهایت گرچه روشن بود، مبهم بود

 

«من» در خودم تکرار می‌شد، خسته از تکرار

تکرار «من» بی‌شک در این شفاف، ماتم بود

 

می خواستم تا ماه را لبخند بنویسم

چیزی شبیه قرص نان در سفره‌ام کم بود

 

 لبخند را در تکیه‌ای از اشک گم می‌کرد

تقویم چشمانم که هر فصلش محرم بود

 

مثل تمام نخل‌ها در زیر بار غم

«گلپونه‌ها» ی شعر من آوازشان بم بود!

 

آواز خون گاه از خُم سهراب می‌جوشد

گاهی از آن چاهی که در تقدیر رستم بود

***

میِ‌خواستم تا آیه آیه جاودان باشم

مانا ترین تصویر در آیینه آهم بود

 

شهریور ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش


  • سید وحید سمنانی

کما

مثل «کما»، مابین مرگ و زندگی... آری

حس بدی دارم، شبیه خواب و بیداری

 

حس بدی دارم، دلم پرواز می‌خواهد

یک آبی دل‌کنده از این چاردیواری

 

من...کار... مترو...کار... مترو...کار... مترو... من

دلگیرم از این روزهای تلخ و تکراری

 

دل‌بستم و دل‌کنده‌ام بی‌مزد، با این‌کار

نام جدیدی می‌گذارم روی بیگاری

*

تکلیف «جبر» و «اختیار» از عمر معلوم است

با جبر دنیا آمدی... از مرگ ناچاری

 

یادش به‌خیر! آن‌روزها بی‌آرزو بودم

ـ بی‌آرزو یعنی: زمانی که تو سرشاری ـ 

 

از عشق، از آیینه، از لبخند- بی‌دلتنگ-

امروز من دل‌سنگم و آیینه زنگاری

*

با این‌همه جز عشق راهی را نخواهد رفت

فرهاد اگرچه پیش پایش کوه بگذاری


ـ مهرماه هزار و سیصد و نود و دو

کما

  • سید وحید سمنانی

لالند از غمبادها لب‌های سوتک‌ها

خوابند در کنج فراموشی عروسک‌ها

مثل حیاط مدرسه در ظهر تابستان

یخ بسته بر لب‌های من فریاد کودک‌ها

***

تنگش دلش از سنگ و او دلتنگ می‌رقصد

خون شد دل ماهی، از این سرخند پولک‌ها!

روییده روی بام‌هایِ بیم بوم شوم

سمت کدام آباد کوچیدند لک‌لک‌ها؟

کفتارها این زندگی را تلخ می‌خندند

این زندگی را آه! می‌گریند دلقک‌ها!

*

حتی کلاغ قصه از من بی‌خبر رد شد

تنهایی‌ام را ایستادم، چون مترسک‌ها!

 کودکی

  • سید وحید سمنانی

به پیشنهاد مجید صالحی در سال 86  دل به چاپ این کتاب دادم. درمدت کوتاهی چاپ اولش تمام شد و طی این سال‌ها علی‌رغم وعده‌های ناشر همچنان انتظار چاپ دوم را می‌کشد!


نقدهایی بر کتاب صدف‏های لال:

گاهی ‌بهار‌ در‌ غزلم‌ گریه‌ می‌کند نوشته‏ی دکتر محمدرضا شالبافان‌


صدف های لال

  • سید وحید سمنانی