غزل 3
سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۸ ق.ظ
لالند از غمبادها لبهای سوتکها
خوابند در کنج فراموشی عروسکها
مثل حیاط مدرسه در ظهر تابستان
یخ بسته بر لبهای من فریاد کودکها
***
تنگش دلش از سنگ و او دلتنگ میرقصد
خون شد دل ماهی، از این سرخند پولکها!
روییده روی بامهایِ بیم بوم شوم
سمت کدام آباد کوچیدند لکلکها؟
کفتارها این زندگی را تلخ میخندند
این زندگی را آه! میگریند دلقکها!
*
حتی کلاغ قصه از من بیخبر رد شد
تنهاییام را ایستادم، چون مترسکها!